دیشب همه کارام کردم و گزارشها رو فرستادم برا رییس یعنی
تا من فرستادم سین کرد
بسکه منتظر بود!
هیچی دیگه نشسته بودم فیلم میدیدم ساعت 12 اینا
که اجی زنگ زد لباس بپوش بیا پایین
وا چرا؟
هیچی نگو مامان ایقدی دلتنگ من بوده هماهنگ کرده سامی بیاد اینجا دنبالشون به اتوبوسم گفته اینجا نگه داره
خییییییییییییییییییییییییلی ذوق کردم از دیدن مامان
پسردایی هم همراه سامی اومده بود هی منو مسخره میکرد میگفت نگاه این چه بچه ننه است
مارو از اونجا کشونده این تحفه ش رو ببینه :)))))
هرچیم اصرار کردم نیومدن بالا
پسردایی دوست داشت بیاد بشینه یکم خسته بود
ولی سامی و مامان اینا نه عجله داشتن خسته بودن میخواستن فقط برن خونه خودشون استراحت کنن
دیگه یه 20 مین موندن و رفتن
خیلی من حالم بهتر شد مامان رو دیدم ولی لاغر تر شده
دیگه تا مامان اینا برسن منم بیدار موندم ساعت 2ونیم اینا که رسیدن تازه من خوابیدم
یکم با داداشی حرف زدم داشت گوشت بسته بندی میکرد:)
حس ناهار درست کردن نداشتم یکی دو غذا تو فریزر داشتم دیگه همون گذاشتم بیرون
کارای استاد امروز تحویل بدم که دیگه رو مخه
کارای شرکتم که نگم سم
کارای تپل سم تر از همشون