امشب مهتابی قشنگیه این شهر غمگین
وبه طرزوحشتناکی یه آبی نفتی قشنگیه آسمونش
رفتم که برم درمانگاه دیگه ای برا تعویض پانسمان از کوچه داداش اینارفتم زن داداش تازه از سرکار اومده بود
و داشت کلید مینداخت تو در سلام اینا کردیم و بچها رو دویدن بغلم
هرچی گفت بیا تو گفتم نه فقط گفتم از اینجا رد شم یه سلامی بدم بهتون
وبرم درمونگاه
دیگه خداحافظی کردم مامان زنگ زد
و حرف زدیم و ....
رفتم درمونگاه گفت پانسمانش رو نداریم!
برو داروخانه بخر ما برات بذاریم
چرااخه؟
یه پانسمان پوستی ندارن اینا
رفتم کالا پزشکی
گفتم داری اینو؟
گفت گرون شده و نیست و من دارم دونه ای 50 میدم!
بعد من ظهر پانسمان قبلی رو کندم دیگه چون نصفو نیمه اویزون صورتم شده بود
زخمم بازبود دید گفت نبد دیگه زخمت گرفته تو اینو پانسمان کنی تابستون اسکار میشه
بجای پول پانسمان برو کرم ترمیم زخم بخر
هیچی دیگه خودشم نداشت منم که جرات نکردم برم وسط شلوغی های این روزهای شهر! برم داروخانه
برگشتم خونه اجی زنگ زدم وسط راه کلی حرف زدیم
و بعدم رفتم زولبیا بامیه بخرم دیدم ااا هیچی نداره مغازه
به خودم وعده کره بادام و شیره دادم و نون سنگک
راضی شد کودک درونم
الان کلی خستم نزدیک 6 کیلومتر پیاده روی کردم
رییس امروز رو مود خوبی نیست
منم حوصله اش رو نداشتم گفتم بی خیال منکه امروز 9 ساعت کار کردم دیگه بذارم برا فردا
هیچی دیگه رسیدم دیدم کلاس داریم نمیدونم برم سرکلاس یا نرم؟
امروز استثنابرم ؟
شامم درست نکردم احتمالا همبرگر درست کنم عجله ای
دلم میخواست امشب برم پشت بوم تماشای ماه ولی تازخم ابروم خوب نشده نباید به خودم فشار بیارم اینم سخته از پله اش بری بالا شبم یکم خطرناکه بخاطر تاریکی
خوب من برم کلاس شروع شد