مهمونی سرجاشه
و من کنسلش نکردم
از صبح لابه لای همه ی کارهام ریز ریز خونه رو مرتب کردم اتاق خواب رو تغییر دکور دادم
و...
تهچین پختم و سوپ مرغ
و وسایل پذیرایی رو روی میز چیدم
و هماهنگی با لیلا انجام دادم واسه شمع و تولد و....
با زن داداشم هماهنگ کردم بچها رو بیاره تا وسط راه من برم دنبالشون
چون ماشین لیلا خراب شد میخوان با آژانس بیان
زن داداشم صبح ماموریت
و باید بره اهواز
بچها هم شب باید برن خونه پدربزرگش بخوابن
من خودم احساس میکنم از پسشون برنمیام وشب رو گفتم نمیتونم نگهشون دارم
یعنی فردا کار دارم
رییس بیدارشد کلی پیام عذرخواهی فرستاد و توضیح
و ارزوهای خوب
فکر کنم حسن جان بهش گفته
البته من گفتم نگو و بذار خودم بگم
اجی خواب داداش رو دیده بود که بهش گفته بود مراقب موجا باشین اصلا مراقب خودش نیست
داره غرق میشه حواست بهش باشه حتما
اجی از دیروز هی زنگ میزنه و میگه چته
امروز گفتم دیروز این اتفاق واسم افتاده گفت ببین داداش نگرانته دوروز میاد به خواب من همش درباره تو حرف میزنه
به رییس گفتم ویسهات رو الان گوش نمیکنم میذارم اخر شب چون شونصدتا ویس داده
خوشحالم که فردا و پس فردا صیح رو تا لنگ ظهر میخوابم:))))
چون کار صبحم اخر هفته تعطیله
و میمونه کار شرکت خودمون
خداروشکر همه چی حاضره و خونه مرتبه و بوی خوب عود خونه رو برداشته
و من هم دوش گرفتم یه ارایش ملایم کردم
و منتظر مهمونامم
