یعنی من اصلا فکرشم نمیکردم
باخواهر شوهر دختر دایی ایقدی راحت بشم و صمیمی
ویه پیش داوری داشتم که وای چه پروه و...
اما واقعا در واقعیت خیلی شخصیت لیلا متفاوت بود!
و دیشب بنده خدا خودش اومد دنبالم چون شوهرش شبکار بود
کل خاندان ما تو مراکز درمانی هستن:)))))))))))
اینو شوخی میکنم چون شوهرش با داداش دوسته و پزشکه
دختردایی و شوهرشم همینطور
همشونم کارشون شیفتی دیگه تو بیمارستان
من تا بهش فکر کنم که ایا بهش بگم بیاد یا نه؟
چندتا سیب زمینی نگینی کردم و گذاشتم با اب نیم پز بشه
وکالباس از فریزر درآوردم و خرد کردم
و فلفل دلمه و ذرت
همه ی اینا شد 10 مین
بعد گذاشتم تو ظرفهای یکبار مصرف الومینیومی
و گذاشتم تو توستر
بعدش دیگه رفتم سراغ کارهای خودم
وزنگ زدم بیاد دنبالم مرحله اخرم روش پنیر ریختم!
یه شام خوشمزه شد و زیادم شد سه چهارتا ظرف شد میخواستم با خودم ببرم برا شاممون
دختر دایی هم زنگ زدم خواب بود گوشیش خاموش بود
دیگه تا رسیدم و شام خوردیم و بعد من سریع رفتم سراغ پتوها
واقعا تمیز تمیز بودن
بنده خدا لیلا چقد کمکم کرد و من معذب بودم
همشم میگفت خدایی خودتو میکشی اینطوری با وسواس ببین چقد این پتوها بوی خوب میدن و تمیزن
تو داری میشوریشون
دیگه اینا تموم شدن نشستیم به چایی خوردن و گپ زدن تا ساعت 2
بعدم خودش منو رسوند
و تازه من سه خوابیدم
الان یه پارت دیگه از لباسها رو خیس کردم بشورم
باید تکلیفشون رو تا حدود زیادی امروز مشخص کنم
چون ممکنه عصرم بچها بیان پیش من
لباسها که تموم بشه باید برم سراغ کیف و کفشها
و یه سری وسیله که شستنی نیستن اونارو هم باید با الکل تمیز کنم:(
بازم خدایا شکر
چالش هیجان انگیز موش در زندگی:))))