بدترین مکان بدترین زمان -4

خوب جونم واستون بگه که کجا بودیم؟

من رسما کارم شروع شده بود وپروژه ای بود

بعد درگیری های جدید مثل مقاله و پروپزال هم بهش اضافه شده بود

و ترم سه عملا استادها بیشتر دنبال مقاله ان و دروس هم که همش تخصصی و اصلی

امتحانامونم خیلی سخت و تخصصی شده بود

من بهتون گفتم فکر کنم من به شدت از تاریکی و تنهایی خوابیدن میترسیدم

حتی فوبیای مکان دربسته هم داشتم تا حدودی

و محروم یادمه توی اون تایم بعضی شبها که من تنها بودم و هم اتاقام میرفتن خونه

تا صبح بیدار میموند به من پیام میداد که نترسم

اونم دیگه درسش تموم شده بود و نمیتونستیم همو ببینیم و برگشته بود تهران

هرچند همون سال باباش بازنشسته شد و اینها برگشتن شهرستانشون

اما خوب مرحوم موند و اونجا کار میکرد و میخواست مستقل باشه

دیگه منم چسبیده بودم به درسهام و کلا تو فاز خودم بودم

از اون همه حواشی و جذابیت و اینهام کمتر شده بود

و من بیشتر گوشه گیر شده بودم و یه جورایی میشه گفت زخمی تر شده بودم حتی!

اما حالم بهتر بود چون با تجربه تر شده بودم و فهمیده بودم دنیا دست کیه!

با بچهای خوابگاه هم کلا دیگه رابطمو محدود کرده بودم در حد اینکه چندتا آدم خوب رو دور خودم نگه دارم!

و بقیه رو بذارم کنار. و نذارم کسی ازم سواستفاده کنه!

رابطه منو مرحوم نزدیکتر شده بود دوست داشتم وقتای که نیس بهش پیام بدم!

یا زنگ بزنم بهش!

و شده بود تنها آدمی که عملا بهش اعتماد دارم

یه جورایی هم فکر میکردم یه آدم متوسط برای من بهتره! باهم رشد میکنیم و

داشتم بهش فرصت میدادم که خودشو نشونم بده و توی اون تایم دیگه من از مذهب و...اطلاع داشتم

و چون از خانواده ام و سنتهای دست و پاگیری که بیشترش ریشه مذهبی هم داشت خسته شده بودم یه جورایی زخمی شده بودم

انگاری بدون اینکه واقعا متوجه باشم (یکی از پیش نویسهام این بود) مخالف جهت خانواده حرکت کردم!

یعنی میخواستم کسی رو انتخاب کنم که در تضاد با اعتقادتشونه!

توی این مواقع آدمها دو دسته میشن!

یا میرن یکی رو انتخاب میکنن که دقیقا مشابه خواسته خانوادشونه یعنی پیش نویسشون در تضاد با خانواده نیست!

یا متضاد اونو انتخاب میکنن!

من اینجا توضیح میدم چی شد؟ و چرااین انتخاب رو کردم بدون دانش!

پدر و مادر من اختلاف فرهنگی داشتن! هر دو از دوتا استان مختلف دوتا قومیت مختلف

هردو در تضاد بودن کاملا میشه گفت جز مذهب مشترک که اونم باز هرکس اعتقاد خودشو داشت

چیز مشترکی نداشتن !

قانون سخت گیرانه خانواده پدری و غرورش کجا و خانواده ساده و روستایی مادر و قومیت خوش بین ساده

بختیاری کجا؟ بعداز طرفی خانواده پدری اصلا به زن اجازه در عرصه بودن نمیدادن! زنها ملکه بودن بله

اما ملکه هایی در خانه! ملکه هایی که باید همه چی براشون فراهم میشد و اونا نباید کار بیرون انجام میدادن!

اما خانواده مادر برعکس مادرم خوب داداشم نداشت و کلا جمعیتشونم کم بود دوسه تا خواهر بودن و کلی زمین کشاورزی و دامداری و...

مادرم در بین خواهراش میشه گفت پسر نداشته پدرش بود!

وهمه ی کارهای بیرون با اون بود. خودشون میگن از وقتی بیدار میشد سوار اسب بود تا غروب که میومده خونه!

 همش توی دشت و دمن بوده و درگیر کارو....

و یه جورایی مادرم هیچ رقیبی در فامیل و خانواده روستاشون نداشته!

هیچ مردی هم در حدش نبوده، از زیباییش نگم که کلا زبانزد بوده هنوزم هست، و از سفت وسخت بودنشم

نگم که هنوزم هست! توی کشاورزی و.... هم پسرها نمیتونستن باهاش رقابت کنن ویه جورایی

همه مطیعش بودن و ازش میترسیدن و حرفش رو گوش میکردن.

حالا فکر کنید همچین دختری رو به زورو بدون رضایت خودش شوهر بدن!

بعدم به یه فرهنگی کاملا متفاوت! برای اثبات خوب بودن خودش مدام در تلاش بوده

و هیچ وقت مقبول نبوده و همیشه خانواده پدری ازش ایراد میگرفتن!

تااینکه دیگه بابا اون تایم ایران هم نبوده چند سال اول زندگی

و بعدش محل زندگیشون میارن استان مادرم که کنار خانواده خودش باشه!

حالا فکر کنید من دیدم بابا چقد عاشق مادره همیشه اینو میدیدم ولی اختلاف فرهنگی همیشه یه مانع بود!

مادر همیشه میگفت منکه شوهر نمیخواستم که! یه جورایی هیچ وقت متوجه عشق بابا به خودش نبود و نشد!

من  همیشه طرف بابا بودم یعنی این تنهاییش رو حس میکردم و میخواستم با کسی ازدواج کنم که

بهش احساس دارم! و این حس دوطرفه است!

 بدون اینکه بخوام وبدونم و بهش اگاه باشم دست به انتخابی زدم مشابه و برعکس!

یعنی در این موارد بچها میفتن توی یک بازی که به پدرمادرشون ثابت کنن بازی که شما باختید رو من بردم!

و من از پس این همه اختلاف مذهبی وفرهنگی با عشق همه چی رو میسازم!!!

خوب این تصور من بود!

ولی هنوزدر نطفه بود این افکار ودرگیر درسم بودم

بچها بدجور به تیپ و تاپ هم زده بودن و اختلافاشون دیگه یه جورایی داشت حراستی میشد حتی!

منم تو فکر درسم بودم و کاری نداشتم بهشون

یه روز مسعود پسر دایی ندا، همون دکترداروسازه! اومد دم در دانشگاه و ازحراست خواسته بود

منو پیج کنن و میخواست با من حرف بزنه!

من زنگ زدم که اگر ندا ببینه اگرآرش تورو ببینه اینکه درست نیست!

و منم دوست ندارم توی دانشگاه با کسی دیده بشم علاقه ای ندارم

به اندازه کافی توی دید هستم دنبال حاشیه نیستم

اگر میخوای حرفی بزنی خوب همینجا پشت تلفن بگو!

گفت خوب حداقل بیا بریم بیرون تو ماشین حرف میزنم میخوام حتما

روبه روم باشی حرفام رو توی روت بزنم.

گفتم نه، دیگه درنهایت گفت پس حداقل من بیام ببینمت

یادمه تب و لرز داشتم تصادفم کرده بودم و اصلا حالم خوب نبود!

 و نرفته بودم سرکلاس، گفتم باشه میام پایین منو ببین و برو بعدش زنگ بزن حرف بزن

اومدم دم در دیدم کلی آبمیوه و... آورده من فقط در حد یه سلام علیک موندم وزود خداحافظی کردم

و زنگ زد گفتم خوب الان توضیح بده حرفات میشنوم

گفت تو خبر از علاقه آرش به خودت داری؟

گفتم آره و این قضیه هم تموم و من بهش جواب رد دادم

گفت علتش؟گفتم همون چیزایی که خودت به ندا گفته بودی

گفت من هیچ وقت درباره دوستام به ندا چیزی نگفتم و نمیگم

گفتم پس از کجا خبر داشت آرش نامزدیش بهم زده؟ از کجا میدونه آرش خیانت کرده؟

و....

گفت ندا توی اون تایمی که آرش دبیرستان بود باهاش دوست بود!

یعنی خیلی از آرش خوشش میومد و خودشم پیشنهاد داد بهش

آرشم قبول کرد یه مدت دوست بودن بعد آرش خوشش نیومد

و ول کرد! و رفت. بعدم که مارفتیم دانشگاه و آرش نامزد کرد با دوست دختر بعدیش

دختره میگه میخوام یه دوره برم فلان جا، اینم بهش پول و امکانات میده براش خونه میگیره اون شهر

نامزده هم میره و کلا بعدا کاشف به عمل میاد اونجا در حال خوش گذرونی و خیانته!

آرش هم نامزدی رو بهم زد!

گفتم پس چرا ندا میگه آرش خیانت کرده؟ آرش خوش گذرونه؟

و.... گفت واقعا این طوری نیست اتفاقا میتونم بگم بعد از چند سال آرش هنوزم افسردست

و اون خیانت براش سخت تموم شد و هنوزم باهاش کنار نیومده،

من فهمیدم تورو دوست داره و میخوام بهت بگم  من هنوزم دوست دارم تلاشمو بکنم

که ازت جواب مثبت بگیرم اما بخاطر حرکتی که بابام زد و شخصیتش اصلا و ابدا رابطه ما شدنی نیست

ولی خواستم بگم مراقب خودت باش ندا اونی که فکر میکنی نیست!

و هرجا به نفعش باشه تورو دور میزنه! اون قضیه علی و.... بدون کلا

از بین این آدمهایی که دورتن آرش بهتر از همشونه

و چون اونقدری من تورودوست دارم که خوشبختیت برام مهمه

لطفا مراقبت کن از خودت و مراقب باش اینا بهت ضربه ای نزنن!

درسته ندا خودش دوست پسر داره و....

اما هنوز چشمش دنبال آرشه! و اینکه بهتم بگم بهش پیام میده!

و دوست داره رابطه سابق رو احیاکنه!

حالا من خودم تب داشتم حالمم بد بود

اون قضیه قلبم و کهیرها دوباره بدتر شد من یادمه یک ماه تموم

تو تخت افتاده بودم! توی تب و کابوس.

نداهم یکی دوباری اومد بهم سر زد!

منم باهاش سرسنگین بودم گفت ببین چقد برا من مهمی

من از سرکلاس پاشدم اومدم دیدنت!

هیچ وقت درباره آرش بهش چیزی نگفتم!

مسعود به آرش گفته بود که موجا همه چی رو میدونه!

و آرش بهم پیام داد که ببخشید که اینطوری به گوشت رسیده

شاید من باید بهت میگفتم ولی نمیخواستم تنهاییت توی این شهر

بیشتر بشه!

چونکه میدیدم تنها رفیقت نداست!

من مونده بودم و دنیای که رو سرم خراب شده یعنی جدااز مشکلاتی که داشتم

تنها رفیقمم اینطوری نامردی کرده بود دیگه تصورم از دنیا شده بود یه جایی پر از نامردی و کثافت کاری!

موجا ... ۳ خوشم اومد :)
بهی ستوده

فقط میتونم بگم همیشه پای یک زن در میان است:))

آری عزیزم همیشه پای یک زن در میان است!! یا یک زن دیگر  یا خواهرش یا مادرش:)))))))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان