بدترین مکان بدترین زمان -3

خوب من کلاسم تموم شد

بچها لطفا تحلیلتون از این ماجرا رو حتما بهم بگید برای خودم خیلی مهمه

من تحلیل خودمو دارم در حین نوشتن میگم و در پایان هم تحلیل نهاییم رو میگم

و ببخشید که طولانی میشه!

خلاصه من عصبانی بودم میدونی من فکر نمیکردم خرس قطبی

همچین آدمی باشه اصلا متنفر بودم برا ندا مجبور به توضیح بشم!

یا مثلا برا بقیه! که ااا فلانی باهات در ارتباطه پیشنهاد داده چرا خوب نمیگی؟

آخه من نمیدونستم واقعا مهمه واصلا مگه باید گفت این مسائل رو؟

اون شب که بیمارستان بودم بالا سر همکلاسیم  علی پیام میداد

توضیح میخواست بده اما من عصبانی بودم گفتم تو یک سواستفاده گری همین

و خوب که من شناختمت و خداروشکر که واقعا محلت ندادم.

اما اون براش مهم بود که بامن صحبت کنه و ماجرا رو شرح بده!

اینم توی پرانتز بگم بچها ما 6 تا دختر دوبه دو باهم صمیمی بودیم

من با ندا، زهرا با میترا و مثلا لیلا با فاطمه

اینطوری بودیم دقیقا.

بعد این دوتا که حالشون خیلی بد شدفاطمه و لیلا بودن که گویا هرکدوم خبر ندارن از اون یکی!

و زیر زیرکی در حال نخ دادن به علی بودن مثلا یه ماجرایی داشتن حتی رفته بودن

دم در خونه علی اینا براش کیک تولد برده بودن!

نمیدونم چقد صحت داره اما خوب خود علی به ندا گفته بود اینا خودشون از این کارا میکردن

منم فکر میکردم همکلاسیم و محض همکلاسی و بعدم سرجزوه و مقاله همکاری داشتیم!

راستش میتونم بگم در واقع ادم سو استفاده گری بود بخاطر درس و مقاله فقط! از این دو نفر سو استفاده میکرد!

صبح ساعت 8 کلاس داشتیم من دیگه نا نداشتم

با یه استادی هم کلاس داشتیم که کارش تحقیر کردن بود

یعنی دیر میرسیدی یه جوری تحقیرت میکرد تا ابد یادت نره

کم سن وسالم بود پیر نبود که ادم بگه خوب پیره یه حرفی زده!

دیر رسیدم یعنی تا بیدار شدم و رفتم کلاس شد ساعت 8ونیم

خداروشکر استاد چیزی نگفت یعنی بچها بهش گفته بودن

فلانی بیمارستان بوده بالاسر فلانی و دیگه ایشونم خداروشکر چیزی نگفت

بعد انتراک که داد استادمن خوب تو کلاس نشستم نرفتم بیرون

ندارفت برام خوراکی بخره

منم همینطوری بی حال بودم بخاطر بی خوابی و کلا این ماجرای پیش آمده

که نوچه علی اومد گفت خانم فلانی اقا علی کارت داره لطفا بیا تو سالن

میخواد جلو بچها بهت توضیح بده عذرخواهی کنه!

گفتم من باایشون حرفی ندارم خیلی اصرار کرد نرفتم!

پاشدم برم بیرون که این ول کنه و نتونه دیگه ور بزنه وببینم چرا ندا نیومد

که دیدم همه جمع هستن! جز من!

دخترا منظورمه و علی خان.

که رفتم کافه تریا دانشگاه  که کلا تو حیاط دانشگاه بود دور بود یکم از  ساختمون ما

قهوه امو خوردم و اومدم بالا هنوز که علی صدام کرد گفت خانم فلانی خواهش میکنم

لطفا اجازه بدید توضیح بدم!

که بازم من راهمو گرفتم رفتم کلاس!

کلاس شروع شد و چون درسمون 4 واحدی بود یادمه ما 4 ساعت این کلاسو داشتیم

واین راند دومش بود یعنی دوساعت اخر که علی پاشد یه چیزایی دم گوش استاد گفت ورفت  بیرون

منم تو حال خودم بودم همه اقایون میپرسیدن خانم فلانی چشه؟

منظورشون من بودم که دمغ بودم.

بعد این عن آقا با دوسه پلاستیک پر از جعبه های کیک ژله بستنی اومد کلاس!

و شروع کرد به تعارف کردن به بچها!

اینم بگم ما یه رسمی داشتیم که سرکلاسم خوراکی میخوردیم:)))

و استادها دیگه کلا باما یه جور دیگه بودن و همیشه هم یکی باید جورشو میکشید!

اما نه اینطوری! یعنی کم پیش میومد مثلا بستنی بخرن اینطوری اکثرا تو کافه میرفتیم

اما مثلا میوه اینا چرا میاوردیم سرکلاس

بعد این خرسه به من رسید که تعارف کنه من سرمم بالا نیاوردم!

و ازش نگرفتم ده دقیقا بالاسرم بود التماس خواهش میکنم بردار جلو بقیه زشته

اما برنداشتم در نهایت ندا برداشت گذاشت رو دسته صندلیم!

اما نخوردم!! و همینطوری جعبه رو رفت سطل آشغال

رفتار من خیلی کودکانه بود اون تایم! و الان اینو میفهمم لجبازی نشون دادن خشمم

توی جمع! اما اون چیزی که برام قابل درک نیست بچها دخترها خودشون زدن به اون راه!

یعنی شیرینی آشتی کنون بود! واقعا بازم باهاش اوکی شدن! و من اصلا در جریان ماجرانیستم!

نمیدونم چی بهم گفتن فقط اینو بگم این موضوع شکاف بین دوستی منو ندابود!

چون بااونا بود توی این جریان!

منی که پر از خشم بودم کلی مشکلات داشتم خودمو کاملا در جمع دوستاهایی که فکر میکردم

حمایتگرن و سالم هستن هم تنها دیدم. آسیب دیده بودم که

چرا اینا مورد سواستفاده قرار گرفتن گذاشته شده سرشون شیره بمالن با یه بستنی؟

رابطه من و علی کامل قطع شد به صورت کامل!!

حتی سلام هم نمیتونست به من بده!

بعد چند وقت هم یه ماجرای درست کرد با فاطمه و لیلا که اره فلانی گفته من ازتون سواستفاده کردم!

البته نمیدونم باز این قضیه چقد صحت داره!

توی این روزها که حالم بد بود و داغون تر هم شده بودم

اون تایم قدرت تفکر نداشتم!

آرش پیام داد من ازت معذرت میخوام!

بخاطر همه ی اتفاقات بدی که توی این شهر داره برات رقم میخوره

برای تنها موندنت برای همه آزارهایی که بهت میرسه!

اون اینو از گوشه گیری های زیادتر من دیده بود.

و من دیگه خونه ندا هم نمیرفتم یعنی کمتر میرفتم

رابطمون سرد شده بود اون با لیلا صمیمی ترشده بود

مرتب اونو میبرد خونشون و من فکر میکردم دارن پشت سرم توطئه میکنن

یعنی توی اون تایم خیلی بد بین شده بودم!

مرحوم همه ی این قضایا رو میدونست! یعنی دوستم بود

بهتون گفتم ازش حس امنیت میگرفتم مثل رفیق شده بود برام

همیشه بهم میگفت ندا عین یه مار منتظر نیش زده به توهه!

اینم بگم مرحوم اقلیت مذهبی!

و من اصلا هیچ وقت به ازدواج و دوستی فکر نمیکردم!

تو خوابگاه هم گوشه گیر شده بودم حس میکردم مورد سواستفاده قرار میگیرم

یعنی سفره من بازه خوب توی این جمع ادمهایی بودن که میمومدن میخوردن و میرفتن

نه تنهای غذاخودشون نمیاوردن بلکه ظرفشونم حتی نمیشستن!

طوری که دختر اتاق روبه روی که هم استانیم بود توی اون یک دوترم

بچها یه دونه سیب فقط با خودش آورد باورتون میشه یه دونه سیب که توی یخچالشون کپک زد بعد چندماه!

از اینم استفاده نکرد یعنی تا این حد توی دوترم از خوراکی های من وبقیه میخورد

اینم از چالش من در خوابگاه من سکوت بودم و حس قربانی داشتم

من توی اون چندماه قبل مهرطلب شده بودم بدون اینکه بدونم!

توی این مثلث مونده بودم جای قربانی و آزارگر عوض میشد و ناجی

و من زخمی بودم چون اعتماد به نفسم و حمایتم ازسمت خانواده تخریب شده بود

دنبال اون توی دیگران میگشتم با مهر طلبی!

کمتر میرفتم توی دورهمی های 6نفرمون کمتر میرفتم خونه ندا

بعد یبار یه دعوا کردیم با ندا که گفتم دیگه نمیخوام باهات باشم!

و اون گریه کرد! تو جمع بچها که من متهمش میکنم به اینکه دوستیمون فراموش کردم!

و اینکه دیگه منو دوست نداره! میگفت من هنوزم همون ندام و دوست دارم و....

اما میدونید بچها واقعا اینطوری نبود!

خواهرزاده اش با پسرداییش یه دعوای بدی میکنن سرمن!

و کارشون داشته به کتک کاری میرسید حتی!  وندااون موقع بود که فهمید من

توی این مدت اذیت میشدم بابت اینا!

من یک طرف بودم بقیه دخترا یک طرف تازه خورشید نورانی اون جمع هم شده بود علی خان!

یکی دوسفر هم باهم رفتیم که اینها چندین سفر رفتن من فقط دوتاشو رفتم اونم خیلی به زور رفتم

دوست نداشتم توی جمعشون باشم!

و یادمه خیلی هم کم بهم خوش گذشت!کابوسهای بدی میدیدم

جوری که شبها  از کابوس حالم خیلی بد میشد ندا حواسش بود

بیدارمیشد بغلم میکرد آرومم میکرد که کابوس بوده. هنوزم انگار یه ته مونده رفاقتی براش مونده بود.

این ترمم تموم شد وبرگشتیم خونه.
 

گذشت و اول مهر اومد و این طوری پیش رفت قضیه اینها خودشون به اختلاف خوردن!

 

یعنی جمع اینا با علی و نوچه اش باهم بحث داشتن مرتب من هیچ وقت نخواستم بفهمم

فقط شنیدم باز حرف دراوردن رای هم اما حرفای بدتر!

من اول مهر اولین کاری که کردم خوابگاهمو عوض کردم!

یعنی رفتم یه خوابگاه که توی شهر بود وهزینه داشت اما بهتر بود برای من!

البته یه تعداد کمی از وسایلمم باقی گذاشتم در حد بشقاب و قاشقو اینا

که اخر هفته ها که کلاس فشرده بود پیش اون دوتا همکلاسیم باشم!

ورابطمو کامل قطع نکنم که بد بشه مثلا!

و اینا به مشکل خوردن بعد علی میومد به من سلام میداد جلو بچها با صدای بلند! خانم فلانی سلام من فقط نگاهش میکردم! از تعجب از پرویی!

خداحافظیاش هم اینطوری بود که داد میزد از اون سر دانشگاه خانم فلانی خداحافظ!

اینا حرص میخوردن خیلی

و من فهمیده بودم چقد بچه است!

و نمیخواستم توی این ماجراهاشون باشم

فکر درسم بودم رابطم با مرحوم هم صمیمی ترشده بود

توی مهر بود که یه روز زنگ زد خاستگاری کرد !

من هم گفتم فعلا به ازدواج فکر نمیکنم اما خوب نمیشناسمت!

بچها من تااون موقع نمیدونستم مذهبش با من فرق داره!

واونم نگفته بود!

اینم بگم اون یه مرد قد بلند از نظر زیبایی متوسط بود. از نظر اجتماعی هم همینطور!

یه مردآرومی بود که سرش تو کار خودش بود و رفیقم بازم نبود و آدم بسیار عاقلی بود

دقیقا از اونجایی که منطقی و عاقل بود من جذبش شده بودم!

همچنان ندا نمیذاشت تنها بمونم خیلی

گاهی منو به زور میبرد خونشون من از نظر جسمی حال خوبی نداشتم

اون تایم قلبم داغون بود اوضاعش! تپش قلب وحشتناک و ضربان قلب بالا

منو میبردن بیمارستان تااین حد

یعنی هرهفته من زیر سرم بودم.

اثار اون فشارهای روحی سال قبل خودشو اینطوری نشون داد

بعد کم کاری تیرویید گرفتم یهویی بدنم شروع کرد به اضافه وزن کردن

درصورتی اصلا میلی به غذا نداشتم! ریزش موی شدید

اگزمای وحشتناک دارویی و غذایی، کهیرهای پوستی وحشتناک که وقتی کهیر میزدم اونقدری خارش داشت

و میخاروندم لبم و زبونمو و صورتمو که خون میومد!

پوستم داغون شده بود

 هیچ کس از همکلاسها بجز دخترا

ازمریضی من خبر نداشتن!

وقتی کهیر میزدم که نمیرفتم سرکلاس!

 هر هفته برمیگشتم خونه! چون اب و هوای اون شهر انگار بهم نمیساخت

بدترم میکرد!فکر کن من همش تو راه بودم انگار!چون نزدیک 24 ساعت من تو اتوبوس بودم.

یه روز آرش گفت میخوام دعوتتون کنم ویلام، بچها گفتن بهش درواقع!

میترا گیر داده بود که باید دعوتمون کنی اونم خیلی شیک و مجلسی برگشت گفت

اگر موجا میاد من برنامه میچینم!

برگشت گفت این هفته میمونی دعوتتون کنم؟ گفتم نه مشخص نیست

که بچهاناراحت شدن گفتن اصلا دیگه دعوتم کنی نمیایم!

چون فقط موجا واست مهمه!

گفت خوب امشب هستی؟ فرداش کلاس داشتیم قاعدتا هنوز بودم دیگه

گفت امشب دعوتتون میکنم اما نه اینکه ببرمتون ویلا چون انگار موجا دوست نداره بیاد

من هرچی بخواید میاریم خوابگاه!

 که در نهایت برای اینکه خیلی حرف و حدیث پیش نیاد!

رفتیم خونه ندا و آرش بنده خدا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو خرید کرد اورد دم در تحویل داد ورفت!

حتی گفته بود بگید موجا بیاد دم در یه لحظه من نا نداشتم برم!

اصلا اون تایم فکر میکنم خیلی هم افسرده بودم!

بخاطر مریضیم

هرخوراکی فکر کنید خرید بوده بنده از میوه و تنقلات و دوسه نوع غذا براشام و دسر و....

فکر کنم خونه ندااینا تا دوماه غذا درست نکردن ازبس غذا بود!

و همشم اینا میخوردن میگفتن واسه خاطر موجاست اینا!

اون شبم گذشت و من واقعا تغییر احساسی تو خودم حس نمیکردم نسبت به آرش!

مسعودم یکی دوبار پیغامش از طریق عمه اش که مامان ندا باشه فرستاد برام

منم بهش پیام داد ببین بابای تو مزاحم من شده منم باهاش قاطع برخورد کردم

اصلا به این رابطه فکرم نکن دیگه! حتی خیالم نکن دربارش!

اونم فکر میکنم براش یه شوک بود ولی براش لازم بود بدونه حقیقت رو!

خوب اینم بگم بهم گفته بودن ندااینا که مادر مسعود بدبین به شوهرش و شوهرشم سرگوشش میجنبه!

پس واقعیت باید گفته میشد وحسرت زندگی مسعودشدم واقعا.

به نظرم براشم خوب شد که راستش گفتم بهش!زودتر دل کند.

این ترم خوب من در سکوت گذشت، یه روز سر یه امتحان میان ترم

اون همکلاسی دورگه اومده بود و گفت چرا جوابمو نمیدی دیگه و....

گفتم حقیقا خیلی پیام میدی و اصلا منظورتو درک نمیکنم

گفت خوب چون شاید دوستت دارم و....

بعدم تا چندوقت باز پیام میداد ایمیل میفرستاد تازه هم واتساپ اومده بود

شمارمم گیر اورده بود ول کن نبود

منم بلاکش کردم!

حوصله هیچ کس رو نداشتم دیگه.

فقط منتظر بودم درسم تموم بشه

توی همون تایم هم مصاحبه قبول شدم با یه شرکت تحقیقاتی

که قبول کردن دورکاری کنم باهاشون

و هنوز دفاع نکرده کارم شروع شده بود

رابطمم یکم با خانواده بهتر شده بود ولی همچنان مشکلات وجود داشت

 

 

 

موجا ... ۳ خوشم اومد :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان