خداروشکر عمل انجام شد

الان که مینویسم هنوز تب دارم 

تب من اضطرابی هست

از جمعه همین حالم یکم خوب میشه دوباره برمیگرده

جوری که یه دست بزنه به بدن من حرارتش میسوزنه طرفو

دیشب که اصلا نخوابیدم 

زنگ زدم بیمارستان با خانم دکتر حرف زدم برای مراقبتهای قبل عمل

و از طرفی داداشی هم زنگ زد و یه سری دارو دکتر تجویز کرده بود خریدم

همه چی اوکی بود و هماهنگی شده بود 

مامان هم دارو ها رو مصرف کردند و غذا هم نخوردن از دیگه از غروب 

منم خونه رو تمیز کردم و جارو و تی کشیدم

و سرویس رو شستم 

گفتم بعد یک هفته گند زدن یکم خونه رنگ خونه بگیره

دوش گرفتم همه ی این کارا رو میکردم که فکر و خیال نکنم

میلی به شام نداشتم با حالت تهوع یه اسنک خوردم

و میم هم بدتر مامانم اینا بود همش زنگ میزد جزییات میپرسید

دلم میخواست گوشیم رو خاموش کنم

ولی بخاطر مامان اینا نمیشد

سعی کردم ساعت 10 بخوابم ولی خوابم نبرد

و همینطوری بیدار بودم

گوشیمم خاموش بود 

گوشی رو میز پاتختی بود همینطوری که دراز کشیده بودم برداشتمش

که ببینم ساعت چنده

گوشی افتاد روصورتم اونم از بغل

ولی دردش وحشتناک بود دقیقا خورد به استخون گونه  زیر چشمم

فقط ناله میکردم تا یکساعت و دردش اروم نمیشد

تازه بعد نیم پاشدم تواینه نگاه کردم دیدم

چقدر ورم کرده و کبود شده 

یکم با تحمل ماساژش دادم که دردش بهتر بشه

از یخ اینا هم متنفرم بذارم رو صورتم

پاشدم مسکن خوردم دردش کل جمجمه ام رو گرفته بود

و تیر می کشید

هرچی سعی کردم بخوابم خوابم نبرد نزدیکهای صبح خوابم برد که دیگه نیم ساعتی بیشتر نشد

و با همون حال بد و اضطراب پاشدم حاضر شدم مامان اینا ساعت 4 راه افتاده بودن

6 رسیدن اومدن دنبال من 

و رفتیم بیمارستان و من کارای پذیرش رو انجام دادم

و مامان ساعت 7 عملش شروع شد

همه کاراشم خودم کردم میگفت نمیخوام کسی دیگه رو 

وقتی داشتم لباسهاش عوض میکردم و کاور تنش میکردم 

خدامیدونه چقدر لحظه سختی بود

که خودمو قوی نگه دارم 

که بغلش نکنم هی 

که روحیه اش خرابتر نکنم

زده بودم به مسخره بازی

خداروشکر چون همه همکارا داداش بودن

همه جوره هوامون داشتن که از این کار ناراحت بودم

یعنی ایقدی این ممکلت همه چی پارتی

برای عمل و بیمارستان هم اگر پارتی نداشته باشی به بیمارت توجه نمیکنن!

هرچی به خان داداش گفتم شمابرو خونه من استراحت کن قبول نکرد

زن داداشی هم مرخصی گرفت اومد

 اجی هم بود

و زن خان داداش

دیگه نشستیم به انتظار تا عمل تموم شد و منو صدا زدن

مامان خداروشکر حالش خوب بود بهوش هم اومد

منو میخواست

دیگه رفتم پیشش خانم دکتر میگفت چه رابطه قشنگی دارین باهم

تو ذهنم مسیرسختی مادر  دختریمون رو مرور کردم

از چه روزهای سختی رد شدیم

از چه آسیبهایی تا به محبت خالص و رابطه عمیق امروز برسیم

شاید یه بخش تحلیلش رنج نامه اش مال منه نه مال مادر

و اون رنجی که مادر به من داد از نسل قبلی بود که خودش حمل میکرد

یکی از دلایل اصلی این صلح هم شاید همین باشه که ما قربانی قربانیان گذشته ایم!

رفتم از همکارای داداش تشکر کردم بابت سفارشات و لطفشون 

و کار یکی دونفرم راه انداختم دیدم مسن هستن و بنده خداها کارشون راه نمی اندازن 

مامان نیم ساعت پیش مرخص شد و رفتن خونه داداشی

من اومدم خونه خودم خسته بودم فقط باید میخوابیدم از طرفی تسک های ددلاین فردام مونده همشو باید امروز تموم کنم

میم هم از صبح همراهی زیادی داشت باهام 

الان یکم اضطرابم کمتره فردا هم ان شالله به خیر بگذره 

یه ناهاری درست کنم و یکم استراحت و بشینم سرکارام

ازتپلم مرخصی گرفتم امروزو صبح فردا رو

موجا ... ۲ خوشم اومد :)
//][//-/ ..

شکر که بخیر گذشت :)

واقعا بخیر گذشت 

سوداد چقدر دلم این روزها گفتگو باتو روخواسته.فقط چون خودت گفتی نمیخوام خاموشیت رو بهم بزنم 
قلبم با توست برای قلب نازکت آرامش وصبر میطلبم عزیزم

ناشناس

شکر 

خوشحالم حالت خوبه موجا

مرسی گلم ولی همچنان حالم عادی نیست

ناشناس

به نظر منم طبیعی هست.

پریروز به خاطر یه موضوعی عصبی شدم. یه مسئله کوچک تا ۲۴ ساعت حالم خوب نبود. یه موضوع سخت رو گذروندی باید به بدنت فرصت بدی :)

من یه مدت تلاش کردم در لحظه بودن رو زندگی کنم 

ولی این هفته بحران های بزرگی رو پشت سرگذاشتم بله دوستم
واقعا طبیعی من حالم بد باشه و باید از سر بگذرونمش
الان هم روحم هم جسمم دقیقا هردو بهم ریخته 
مرسی از همراهیت عزیزم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان