امروز عصر
بعد از انجام کارای شرکت دوم
به این نتیجه رسیدم که این کارو دوست ندارم
و از طرفی روحم تحمل همچین فشاری رو نداره
همون دوکار قبلی هم خیلی وقت گیر وزیاده!
گفتم بذارم صبح با یه ایمیل عذر خواهی قطع همکاری کنم
من مثل هر آدم دیگه ای تاریکی هایی دارم
یکی از تاریکی های من تلاش برای یک سوپروومن بودن هست
که به نظرم کار اشتباهی
نمیذاره گاهی ظریف و زنانه باشم
یا نه نمیذاره ضعفهام رو نشون بدم
عدم اعتماد به همراه میاره
و آدمها رو پس میزنه
با تپل حرف زدم
یعنی کاری که باهم داریم رو پیش میبریم و باهم اوکی هستیم
از امیر پرسید گفتم همون موقع کات کردم
اما در مورد میم چیزی نگفتم بهش
به اون سرعتی که امیر به دوستام معرفی کردم
برای میم چنین کاری نکردم
و رابطمون رو همینطوری نگه داشتم
امروز دلم میخواد دکمه کنترل جهانم رو بردارم و همه چیز رو آف کنم
دکمه کنترل جهان برای من گوشیمه!
وقتی خاموشش میکنم دقیقا حس میکنم دنیا رو متوقف کردم.
یه سری چالشها با میم داره کم کم خودش رو نشون میده
ولی نمیدونم این چالشها زاییده ذهن من الان یا واقعی هست؟
پس باید صبوری کنم بابت رسیدن به حس درست
دوسه بار تماس گرفت میلی به صحبت نداشتم به تکست دادن اکتفا کردم در جواب
اجی زنگ زد همین کارو کردم باهاش
گفتم نیاز دارم این هفته دور باشم یکم از همه چی ونیاز به تمرکز دارم
گوشی رو خاموش کردم
البته به میم نگفته بودم.
بعد پایان وقت کاریم
همه چی رو خاموش کردم حتی چراغها رو
سعی کردم استراحت کنم نشد گریه کنم نشد...
گفتم بذار بزنم بیرون
قرصهای گواترم هم تموم شده بود دردسری گیر اوردن قرص خارجی این روزها
پاشدم دم دست ترین بارونی رو ورداشتم و یه خط چشم کشیدم که این چهره عبوس و ناراحت
رو از این ناراحت تر نشون نده بعد هی به خودم و موهای فرم توی اینه نگاه کردم بیش از هرچیزی چشمهای غمگینم وبی روحم
خود نمایی میکرد...
یه رژ گونه زدم و زدم بیرون
گفتم خدا کنه با میم روبه رو نشم که نیاز به توضیح باشه بابت خاموشی گوشیم بابت پاسخگو نبودنم
اما از شانس بدم میم شرکت بود تنها هم دفتر بود هرچند من جرات نداشتم سرمو برگردونم که ببینم هست یا نه
ولی ماشینش پارک بود
رفتم داروخانه سرمیدون خوشبختانه داروم رو داشت
گرفتم و رفتم سمت بازارچه و سبزی گرفتم و گل محمدی واسه چایی
گوشی رو روشن کردم که اسنپ بگیرم
دیدم بیش از ده بار میم زنگ زده
باز خاموش کردم از بی حوصلگی
گفتم ول کن پیاده میرم
نهایتا اگر همدیگه رو دیدیم صحبت میکنیم
نزدیکهای شرکت دیدم کلافه است و دم در مجتمع داره قدم میزنه
هروقت دستاهاش توی جیبشه و این مدلیه یعنی کلافه است
منو که دید رفت تو شرکت
من فکر کردم اونم دوست نداره حرف بزنه بابت این کارم ناراحته
منم واکنشی نشون ندادم و از خدا خواسته زیر بارون
مسیرمو ادامه دادم وسط راهم یکم تو کوچه تره باری خریدم
و برگشتم خونه روشن کردم
دیدم پیام داده که دلیل این رفتارت رو نمیفهمم میشه باهام حرف بزنی بگی چی شده؟
گفتم بخشیش شخصی ومربوط به رابطمون نیست خستگی کاری هم هست
اما یه بخشهایی در مورد رابطمون هم هست که بعدا دربارش حرف میزنیم به وقتش
میگه پس چرا خاموش میکنی؟ چرا اطلاع تمیدی نگران نشم؟ اصلا چرا نیومدی داخل مگه من نرفتم درو باز کردم
این یعنی که بیا ببینمت حرف بزنیم
گفتم نه از نظر من یعنی عدم تمایلت به گفتگو و...
میتونستی بمونی سلام علیک کنی منو دعوتم کنی دفتر
خودمم میدونستم که اونقدر ادم ادا داری نیستم
ولی یه چیزی گفتم هینطوری
ولی اونم زیر بار نرفت که عزیزم یه مساله ای داری ولی نمیگی و علت رفتارتم همینه...
جوابش ندادم
چون حوصله نداشتم واقعا توضیح بدم
هم اینکه حوصله نداشتم اونو به سلابه بکشم
مساله منم نه اون الان
رسیدم خونه خریدها رو جابه جاکردم و سالا درست کردم
سیب زمینی ابپز گذاشته بودم
کوکو رژیمی درست کردم
و غذام رو خوردم بعد پیام دادم مساله منم و الان ممنون میشم ازم توضیح نخوای!
رفتم سیگارمو کشیدم تو راه پله و برگشتم نشستم پای چایی
داشتم فکر میکردم چقدرخوب میشد برای بار دوم اب انگور میخوردم و چند ساعتی از احوالات این جهان غافل میشدم!
که میم زنگ زد که چی شدی و...
گفتم وقت توضیح دادنش نیست
فقط من برات اون شب اش و کلوچه گذاشتم هنوز تو یخچال بیا ببرش
که خراب میشه
نمیخواستم فکر کنه قهرم یا اینکه ادم بی ملاحظه ایم دیشبم حسش نبود برم پایین اینارو بدم دستش
گفت باشه میام میگیرم ازت
نیم ساعت بعدش زنگ زد من دم درم
منم چادر نماز سرکردم رفتم بدون یه نگاه دادم دستش اینارو برگشتم میگه بداخلاق...
گفتم بداخلاق نیستم الان حالم خوش نیست فقط برو تا کسی ندیدتت
زنگ زد که توچرا ایقدی آوار شدی بیا بریم بیرون
گفتم نه اوکیم بذار بعدا حرف میزنیم
واقعا حوصله تنها چیزی که ندارم الان توضیح به میم هست
یکم اصرار کرد گفتم اوکیم برو پیش دوستات
یه بارون خوبی هم در حال باریدن و نشستم پای سریالم.