یه عزیز دیگه رو به خاک سپردیم....

این جند روز عین جهنم گذشت..

اجی اینا اومدن و مامان مستقیم رفت خونه داداش

گفت پام درد میکنه اینجا من نمیتونم از پله ها بیام بالا

دیگه اونجا موند منم شام درست کردم بردم اونجا خوردیم

برا ناهارم گفتم من غذا درست میکنم جون زن داداش شیفت صبج بود

پارسین گفت اگر میخوای خورشت با گوشت قرمز درست کنی من نمیخورم

گفتم باشه با مرغ خورشت بامیه درست میکنم

منو اجی اخر شب برگشتیم خونه

قبلش هم غروبی با اجی رفتیم شرکت میم

و خونه هارو دوباره دیدیم

اجی عین بازجوها بازجویی کرد میم رو منم مرده بودم از خنده

اون ولی خنده بود یکمم کلا استرس داشت برای برخورد اول با خانواده من

اجی هم مثل من خونه طبقه جهارمی رو پسند کرد

هنوز هیج تصمیمی نگرفتم برای رفتن

بعد درمورد میم خرف زد گفت به نظر مجرد میاد

و....

گفتم اره گفت پسر خوبیه گفتم اره بجه خوبیه ولی درمورد رابطمون جیزی نگفتم

صفجه کلید خراب شده که اینطوری تایپ میکنم!

صب دیگه من زود بیدارشدم اجی هم زود بیدارشده بود صبونه اماده کرده بود

صبونه خوردیم اون رفت بیرون پیش دوستش

منم مقدمات ناهار اماده کردم دیدم مرغها کمه

گفتم برم مرغ بخرم تو محله و برگردم

بارونی قرمزه رو پوشیدم با کلاه حوصله ووقت به خود رسیدنم نداشتم

یه رژ زدم و عینکم رو

رفتم دیدم سوپر مرغی بسته است تماس گرفتم جواب نداد

برگشتم خونه دیدم میم سرکوجه است دم در خونشون یعنی

داشت با تلفن حرف میزد اخم کرد یکم

سلام داد

از کنارش رد شدم زنگ زد گفت که تیپ منچستری زدی بی خبر صبح میری بیرون به به

گفتم باید مجوز بگیرم؟

میگه نه حالا چرا میزنی؟

گفتم خرید داشتم که بسته بود مغازه گفت من میرم میگیرم

گفتم نه به اجی گفتم بخره بیاره

بعد پیام داده بداخلاق شدی امروز

گفتم نه نیستم

ولی به تیپم گیر نده

گفت نمیدم اوکی

دلم گرفته بود دلتنگ داداش بودم

خیلی دلتنگ شب قبلشم خوابش رو دیده بودم و اذیت شده بودم

اجی اومد خونه

گفت که حالت چرا بده چرا گرفته ای

گفتم هیچی دلتنگم یکم

گفت اجی پسر خاله هم از بین ما رفت

من همونجا نشستم اصلا

زانوم برید

پسر خاله 51 سالش بود شیمیایی بود ولی هنوز سرپا بود

تموم خاطرات کودکی من روی شونه های پسر خاله گذشت

که چقد منو دوست داشت عین یه پدر یه برادر

کتابخون ترین مردی که در زندگیم دیدم

موفقترین فرد توی فامیل

اون زمانی که دهه هفتاد کسی دکترا نداشت

پسر خاله دکترا داشت

و تدریس میکرد دانشگاه که بعدها سیاسیش کردن و اخراجش کردن

خیلی مغز روشنی داشت خیلی جلوتر از زمان خودش بود

حتی وقتی که دانشگاه نرفته بود من یادمه

چقدر این ادم میفهمید

خیلی توی رشد فکری من نقش داشت

همیشه عادت داشت تا میومد خونمون اول سراغ منو میگرفت تقریبا هر شب خونه ما بود

کل نوجونی و جوانیش خونه ما گذشت

شناسنامه اش دستکاری کرده بود رفته بود جنگ

و شیمیایی شده بود ولی خفیف بود

و هیچ وقتم جانبازی نگرفت

بعدها که از اجی خاستگاری کرد و اون جواب رد داد دیگه خونه ما نیومد

رابطمون از دورادور بود بعدم ازدواج کرد و رفت یه شهر دیگه

ولی همچنان مارو دوست داشت و همچنان منو می دید توی هرمراسمی

ذوق میکرد

عین یه پدر که دخترشو میبینه عین یه برادر یه رفیق

همینطوری تموم خاطرات دایی علی جلو چشام بود

و مرور میکردم همه ی خاطراتمو و دستم روی زخم پیشونیم بود یادگاری دایی علی

هروقت میومد خونمون باید منو پرت میکرد هوا

یه سری که منو پرت کرد سرم خورد به سقف و شکست اونقدر هول شده بود که از دستش افتادم

هرچند چیزیم نشد

فقط همون زخم شد یادگاری وبخیه خورد

ولی شد یادگاری شیرینی که هرروز تو اینه که می دیدمش

منو یاد دایی می انداخت

وهروقت دایی منو می دید

میگفت ممکن بود اون روز من تورو به کشتن بدم

و زخمت حال منو بد میکنه

حالا دایی علی هم نبود رفته بود پیش داداش

حالا من باید میرفتم خاله و دخترخاله هام رو دلداری میدادم

تسلیت میگفتم

باید مسیر سوگ داداش رو مجدد طی میکردم

باید شاهد داغ دیدن دوباره مادرم میشدم

یه جوری اجی به مادر گفت که حالش بد نشه

و داداش اومد دنبالش ورفتن

ولی اجی پیش من موند که حالم بد نشه و کلاسم برم

که ما بعد کلاس با اژانس بریم

ناهار اماده کردم و اجی رفت خونه داداش با غذا

من حالم بد بود میم هم نگران بود

گفت کاش پاشی بری خونه داداشی

گفتم نه من تنهایی راحترم در این موارد

میخواستم کلاس کنسل کنم زودتر بریم

که مامان زنگ زد گفت تشیع رو گذاشتن برای جمعه

اومدنتون الان فایده نداره

کلاستو برو هرجوری هست

میم هم نظرش این بود کلاس رو کامل برم

بعد 8 خودش اژانس میگیره برامون یه راننده اشنا

دیگه قرار شد من برم کلاس

میم زنگ زد گفت من خودم میرسونمت

یعنی کلا خودش منو میبره کلاس ومیاره

هرروزمیگه همدیگه رو حداقل اینطوری میبینیم هرروز

دیگه میم اومد دنبالم قهوه و دمنوش به دست مثل هرروز

بعد میگه موجا؟

هیچ وقت هیچ وقت ایقدری داغون ندیدمت

حتی برای داداشت

مشخص قشنگ حالت بده اینطوری من میخوای باهات بیام مراسم؟

گفتم نه بیای چیکار اصلا میخوای بگی چرا اومدی؟

بی خیال من از پسش برمیام

هیچی از کلاس نفهمیدم

هیچی

میم ده مین زودتر اومد دنبالم

که اژانس گرفته بود برامون دم در خونه من منتظر بود راننده

دیگه منو رسوند و وسایل برداشتم و رفتیم دنبال اجی و زدیم به جاده

خیلی مه بدی بود و چندساعت دیرتر رسیدیم

میم هم همش نگران بود بخاطر مه

دیشبم من تا صبح نخوابیدم عین اون شب لعنتی و جاده شیراز بود که دست خالی بی برادر داشتیم برمیگشتیم

صبح هم نمیشد

تا 3 بیدار موند میم

با من حرف میزد که خوابم ببره من اعصاب نداشتم بداخلاقی میکردم

صبحم زود داداش اومد دنبالمون رفتیم مراسم

من تو کل مراسم که نصفی بغل مامانم افتاده بودم

نصفی هم بغل اجی

همه ی اون خاطرات بدی که ازش گذاشتم دوباره زنده شدن با خاکسپاری دایی

بعد مراسم هم داداشا اوومدن و یه چندتایی از اقوام نشستیم یکم همدیگه رو دلداری دادیم

و رفتیم مسجد

اونجام من رسما دیگه ترکیده بودم

توان نداشتم اصلا

شیون و زاری و نوحه سرایی همشم اسم داداش بود

زنیکه هم اومده بود جفت مامان نشسته بود

من اصلا تحملش نداشتم بااجی رفتیم اون سر مسجد نشستیم که نبینمش

بعد به مامان گفته بود زنگ زدم موجا جوابم نداده ببینم کمرش چطوره شنیدم مریضه

گفتم مامان اولا زنگ نزده دوما من بااین حرفی ندارم

دیگه تا ساعت 2 مسجد بودیم بعد رفتیم ناهار من کمک کردم اونجا

که مشغول باشم بگذره فقط

عصری هم اومدیم خونه

یکم استراحت کردیم به خاله گفته بودم اگر قصد داشتن بیان به من بگه میخوام باهاش برگردم اینجا خونه خودم

دیگه خاله زنگ زد غروبی و اومدن دنبالم

از وقتی هم اومدم فقط نشستم دارم زار میزنم

اونجا نمیتونستم گریه کنم

به میم هم گفتم سرجدت زنگ نزن

سمتم نیا

که میخوام تنها باشم

گوشیم رو خاموش کردم تاالان میبینم هزار بار زنگ زده

بدم میاد وقتی بهش میگم میخوام خاموش کنم سریع زنگ میزنه

من خاموش میکنم که حرف نزنم که مجبور نشم حرف بزنم تو زنگ میزنی اخه؟

اه

الان زنگ زد باز که بیا همدیگه رو ببینیم چند روز ندیدمت حرف نزدیم

الان واقعا دوست دارم چندروزی از هم دور باشیم فقط

حتی نمیخوام کسی دلداریم بده

بسکه اذیتم.

حال مامان و خاله منو خیلی نابود کرد روز مادر

دوتا مادر داغدار

روانی کننده بود برام

و داداش و داداش که همه جای مراسم جلو چشام بود

بااون کت شلوار سرمه ای و پیرهن زغالی که تازه خریده بود

همش جلو چشامه....

امشب رییسش بهم پیام داد روز زن رو تبریک گفت ویاد داداش کرد که چه مرد شریفی بود

انگار من نمیتونم از یادش فرار کنم

نه میتونم بپذیرم نه فرار کنم از این ماجرا....

 

 

موجا ... ۱ خوشم اومد :)
//][//-/ ..

تسلیت میگم. جنت‌ها جایشان باشد. 

مرسی عزیزم زنده باشید همیشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان