امروز روز سختی بود به جان کندی به اینجا رسید
با تپل قرار گذاشتیم کار نکنیم این سه روز رو
من امروز که نابود بودم رسما نابود نابود
ایقدی گریه کردم که نفس نداشتم دیگه
داداشی پیام میداد من با هر پیامش غرق اشک میشدم
و جیگرم کباب میشد
برای دلش برای دلتنگی هاش
هممون این روزها خنکی هوا میبرمون به سمت داداش
به یاد پارسال
به یاد روزها
انگار نزدیک سالگردش که داره میشه هممون داریم داغونتر وبی قرار تر میشیم
خواب رو برای خان داداش تعریف کردم
گفت میدونی که عزیز قلبش مامان بود؟
گفتم اره
یکم حرف زدیم و
و گفت:
چه بخواهبم و چه نخواهیم باید از کوچه های زندگی عبور کنیم
گاهی تلخ گاهی شیرین عبورها می سازند کوچه های زندگی مارا....
و من گفتم البته بال های شکسته و پایی لنگان گاهی....
با فری یکم حرف زدم گریه کردم
اصلا دوتامون در باورمون نبود گریه های من حرف زدنم در گریه
خوبه دارم پیشرفت میکنم
فری میگه فکر میکردم چقدر تو خوب عبور کردی از این ماجرا و چقدر تو قوی تر از دردتی
که هم زیاد کار میکنی هم ورزشتو پیش میبری هم زبانتو ...
گفتم نه من گاهی قوی تر از این دردم گاهی اون قوی تر از من
زنگ زدم اجی سرکار بود
عصر زنگ زد از صدام فهمید گفت باز گریه کردی باز دلتنگ شدی؟
داری اذیتش میکنی ها
واسه همین هرشب میاد به خوابت
بذار اروم باشه سعی کن قوی باشی
گفتم ولی نمیتونم گاهی کم میارم
کمی حرف زدیم دربارش
تا قلبم اروم گرفت دردودل کردیم
باید سعی کنم بهتر کنم حالمو و قرار شد من ساعت ۸ برم.
نمیخوام با حال بد برم مهمونی بعد سه ماه ندیدن همدیگه
ولی میدونم نازی ببینم اشکام سرازیر میشن میگه میدونی؟ منو ندا فکر میکنیم عمو گم شده عمورو گم کردیم
گفتم برعکس من فکر میکنم هست داره با من قایم موشک بازی میکنه اون میبینه منو گم نکرده من نمیبینمش
این عذابمه.
نازی منتظره و اصرار داره زودتر برم .
منم دوش گرفتم موهام بافتم برم سشوار بکشم یه لباس انتخاب کنم و ۸ برم.