مهمونی یهویی!

باشگاه داداش چند بار تماس گرفت که بیام دنبالت بریم خریدات کنی؟

گفتم نه هنوز تمام نشدم

برنامه دیروزم در حد مرگ بود! مرگ که میگم راست میگم

من از 5تا 7 ونیم درگیرش بودم تموم نشده بود هنوز سنگین بود برام 

روزهای پا خودش همینطوری سنگین برنامه هم جدید باشه واویلا!

بعد تو باشگاه فقط من بودم ومربی واون خانم که همش گیر به من! و دختر همسایمون که اونم عین من اصلا فکر رابطه با کسی تو باشگاه نیست

بعد که من سریع لباس پوشیدم بیام بیرون

دوتاشون به من رسیدن تو خیابون و همینطوری شروع کرد به حرف زدن اون خانم که گیره 

هی میگفت کجایی هستی

و من ازت خوشم میاد و...

گفتم بندری ام و ... یهو دختره برق از کله اش پرید که نکنه تو نوه حاج عطایی؟

گفتم اره هستم 

گفت خدایا من میگم چراتو ایقد از روز اول به دل من نشستی و من برا خودم سوال 

چرا همش کششم به سمت توهه

نگو دختره نوه خاله بابا ایناست!!!! فکر کننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

من که کفم بریده شد نگو میگن خون میجوشه اینه! رابطه ژنتیکی یجایی سر میزنه

دختر همسایمون هم کفش بریده بود گفت وای من نمیدونستم که تنهایی زندگی میکنی و مجردی 

و.... منم اینجایی نیستم و ابادانیم 

و خلاصه اون خانمه ذوق ذوق تا سرکوچه مون میگفت امشب خوابم نمی بره که از ذوق که تو قوم و خویش مایی

بعد دیگه دختر همسایمون باهام اومد تا دم در خونه  و گفت من فکر میکردم خونتون ته کوچه است خودشون خونشون ته کوچه است

دیگه بدم نشد 

بعد تا رسیدم سریع موز خوردم و زنگ زدم داداش که من رسیدم

داداشی اومد پارسینا هم همراش بود

وای دورش بگردم میگه عمه اونو به بابا نگو! منظورش اینکه گفته هیکل نامزد فاطیما گنده است! 

داداش میخندید و گیر که قضیه چیه؟ گفتم یه راز بین منو و داداشی کوچیکم ذوق کرده بود به باباش نگم!

دیگه گفت بابا من با عمه برم خرید؟ 

بردمش تو میدون و خرید میکردم و فلفل دلمه ها رو گذاشتم اون انتخاب کنه رنگهاشو

و....میگفت مگه چقد پول تو کارتته؟ چراایقد خرید میکنی واییی الان پولات تموم میشه!

بعد کمکم خریدهارو اورد تا تو ماشین میگه بابای وای عمه یه عالمه پول خرج و کرد و تره باری خرید 

باباش مرده بود از خنده که بابا خونه ما هرروزمون اندازه عمه خرید میکنیم که 

نگو تاحالا تره باری نرفته بود و نمیدونست برا خونه ایقدی خوراکی لازمه!

قربونش بچسبم من

بعد رفتیم چینی فروشی من لیوان میخواستم لیوانام دیروز دوتاش شکست

هرچی گشتیم پیدا نکردیم که یهو پارسینا نمیدونم چطوری اون پشت مشتها لیوان منو پیدا کرد رنگ قرمزشو!

گفت عمه همه لیوانات که نباید صورتی باشن بیا 4تا بیشتر نیست اینارو بخر 

الهی بگردم چقد خوشحال شدم لیوانهام رو پیدا کرد واقعا هم با قرمز خوب شدن

یه سبد جدید برا پیاز و سیب زمینی هام خریدم 

اومدیم تو ماشین دیدم چقد حس بزرگی اومده تو چهره پارسینا بابت این تجربه خرید کردنش

گفتم داداش من دیگه یار خودمو پیدا کردم پارسینا رو از این به بعد میبرم بازار :))) ایقدی خوشش اومده بود 

بعدم رسیدم خونه همه خریدهارو کمکم اورده بالا میگه وای نونات یادم رفت من نونم واست خریدم عمه جون

دیگه تارسیدم خونه رو کلا در حد المپیک کثیف وبهم ریخته بود گشنه هم بودم

تازه یادم اومد وسایل صبحونه کم دارم شیر و پنیر نداشتم

ساعت 9 بود ولی باید میرفتم بیرون حقیقتا میترسم این موقع اونم زمستون برم بیرون خلوته

زنگ زدم سوپری برنداشت

رفتم دیگه دیدم بنده خدا تنهاست و شلوغه خریدهامو کردم و چندقلم دیگه برگشتم خونه 

تا ساعت12ونیم درگیر تمیز کاری خوونه بودم ولی دسته گل شد

بعدم خودم دوش گرفتم و یهو اشکام سرازیر شدن 

من 4 روز مراقب خودم نبودم حوسام به خودم نبود

همش درگیر دیگران بودم 

بدنم درد میکرد خسته بودم زیادی از خودم کار کشیده بودم

اخر شب فاطیما زنگ زد عمه نمیایم دیگه چون باید زود برگردیم!

گفتم اوکی 

خوابیدم صبح ساعت 9 بیدار شدم زن داداش زنگ گفت ما نیومدیم

داداش اومده و پدر شوهر فاطیما و خواهرشوهرش فاطیما و علی کارشون طول کشیده میان خونه توبرااستراحت

گفتم اوکی 

دیگه سریع دست صورتم وشستم و چایی گذاشتم و صبونه اماده کردم اینا نیم ساعت بعدش خونه بودن

یه سفره خوب صبونه چیدم براشون و بعدشم پذیرایی

پدرشوهر فاطی گیرداده بود به شوهرنکردن من 

و اینکه چر اازدواج نکردی اقا گیر داده بودا

هی میگفت باید ایشون بیارید خونه ما حتما:)))))))

ازشون خوشم اومد بد نبودن

الف ماموریت بندرعباس بود

و امروز شروع کرده به سرباز کردن زخم قدیمی!

که من یه زمانی حس میکردم جایی تو دلت دارم ولی پاپس کشیدی

اینو راست میگه ولی من نتونستم نمیخواستم رابطمون ادامه بدم 

شروع کرد به گلایه کردن که من هفت روز هفته ماموریتم یه گوشه ام 

هر هتلی میرم هر جایی هر سفری تو هر جلسه کاری

دلم میخواست توهم بودی 

و نیستی

من میفهممش خودم هرجایی میرم هر سفری هر گوشه ای می خواستم مرحوم هم باشه!

دلم برای خود خودم تنگ شده.

ولی خیلی خسته شدم خودم تازه که اینا رفتن صبونه خوردم

و بشینم پای پروپزال داداشی که فردا باید بره دانشگاه.

 

موجا ... ۲ خوشم اومد :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان