امروز که هم استرس کار وداشتم
هم همزمان کلوچه ها رو میپختم
4 سری شد پختشون
و من هرسری 20 مین وقتم گرفته میشد
داداش هم که زنگ زد گفت راس ساعت دو آماده باش من همینطوری سرپایی ناهار میخورم
بنده خدا تو فکر بود زود بریم که چندساعتی هم که تو جاده ایم شب قبل کلاسم برگردیم
ساعت ده رسیدیم و استاد موافقت کرده کلاس رو 11 برگزار کنیم
کتابمم برده بودم یکم خوندم و جواب سوالاها رو دادم
خوب بود متعهد بودم به کلاسم این سری و خوشحالم بابتش
چند نکته هست که باعث شد خودم رو شماتت کنم
من هرسری از روابطم پیش خواهرم حرف میزنم پشیمون میشم اینو یادم باشه!
زیادی باز نکنم همه چی رو پیشش!
چون برگشت گفت خوبه این سری بااینایی چند وقت دیگه دلتو میزنن ولشون میکنی!
من جوابی ندادم
ولی باید میگفتم من حق دارم انتخاب کنم باکی رفت وآمد کنم! و اگر هم روابطم رو قطع میکنم
بازم حق دارم و این تشخیص خودمه!
این از این
و اینکه من دیگه نه بخاطر مهمونم نه بخاطر مهمونی رفتن خودم کلاسهام عقب نندازم سعی کنم برگزارشون کنم و بهشون پایبند باشم
داداش میگه بیا یه روزی از صبح زود بریم تا شب
بریم پیش همه ی پیرها فامیل منم پسند کردم این کارشو
قرار بریم پیش چندنفری که بهشون علاقه داریم
این سری هم با داداش وبچها خوش گذشت
و تا رسیدیم ماه کامل بود و منو دیوانه کرد رسما زل زده بود تو چشام ول کنم نبود!
درمورد جزومد با پارسینا حرف میزدیم و عمیق دریاهای دنیا این بچه چه سوالاتی میپرسه:(
اینکه خفاشها رادار دارن؟
یا گیرنده نور؟
درمورد کلمات انگلیسی که میدونه حرف زدیم
بعد میگم بهش تو که کلاس نرفتی فسقل من چطوری این همه کلمه بلدی
میگه میدونی من همه چی بلدم و خوب یاد میگیرم آخه میدونی من خیلی باهوشم
فقط فارسی نمیدونم:(((((( الهی بگردم من میگم خوب کلاس اولی هنوز زوده که
بذار اخر سال بشه همه چی فارسی رو یاد میگیری
تااین حد حروف یاد گرفتن سختشه یا بد درسش میدن نمیدونم؟
با داداش رفتیم سرخاک بابا و رفتیم کتابخونه
من 18 ساله ام بود اخرین باری که این کتابخونه رفتم
و یه مدتی برا کنکور اونجا درس میخوندم هیچی دست نخورده
چقد یاد خاطراتم افتادم
حیف چیزی همراهم نبود که کارت عضویت بگیرم
خوب من برم که قهوه ام یخ کرد
برا کلاسم آماده بشم.
خوش گشت به من هوا خیلی مطبوعه.