از استرسی بودن مامان مضطرب بودنش نگم بهتون
که این به نظرم ژنتیکی به منم منتقل شده
ان شالله فردا همه ی این استرسها تموم میشه
من توی این روزها همون طوری که میخونید منو این اضطراب و بی انرژی بودن و عدم تمرکز من دقیقا
از روزی شروع شد که مامان مریض شد
و بعد دکتر گفت باید عمل کنه و...
هرروز که فاصله میفتاد من اضطرابم بیشتر میشد
یه ادم واکنشی شده بودم که خیلی حتی طاقت حرف زدن رو نداشتم
یعنی مکالمه با خانواده توضیح ماجرا
و شرح دادن دستورات پزشک هم منو مضطربتر و عصبی تر میکرد!
چون من همراه مامان میرفتم اتاق دکتر
و مامان فقط همراهی منو میخواست
مثلا اجیم بود داداشمم بود
ولی مامانم میگفت نه موجا همراهم بیاد!
و بعد از اون که مامان میرفت خونه
جلو خودش که از من نمیپرسیدن
تازه بعدش تماسها شروع میشد و میپرسیدن که چی شد چی نشدو...
میم خیلی همراهم بود
کمکم میکرد از این اضطراب عبور کنم و درکم میکرد و سعی میکرد برام ساده سازی کنه
ماجرا رو
شب 5شنبه قرار بود من برم خونه میم
ولی من زود خوابیدم
و یادم رفت
از این رفتارها کم نداشتم این مدت
ولی اون زیاد صبوری کرده
از این بگذریم که اون همیشه انعطاف داره وبااین موضوعات خوب کنار میاد
قرار مون گذاشتیم شب جمعه
بنده خدا یاداوردی هم کرد گفت امشب رو نخواب من زودتر میام خونه
ساعت 1 من رفتم اونجا و همه چی اوکی بود
ولی من خوابم نمیبرد
خیلی خوابم میومد خونه ولی
تا ساعت 2ونیم من نخوابیدم طبق تموم بی خوابی های این مدت میم رو هم نمیذاشتم بخوابه
ساعت دو نیم میم پاشد رفت سرویس
من دیدم طول کشید نیومد
مبلها اومدم برم ببینم چی شد
خونه تاریک بود گوشی میم هم رو عسلی بود
برداشتم چراغ قوه رو روشن کنم
همینطوری نتیفکیشن های گوشیش کنجکاوم کرد
و رفتم کلا تو دایرکتهاش
و چتش با یه خانوم رو خوندم که میم گفته بود الهام امروز بریم بیرون؟
اونم گفته بود پریودم و حالم خوب نیست بذاریم وقتی حالم خوب شد
من دیگه هیچی نفهمیدم
فقط پانیک اتک کردم
به شدت بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم
و حالم بد بود
هیچی جز خیانت کردن به ذهنم نرسید
و فقط مانتوم پوشیدم
که بزنم بیرون
که میم رسید
که چی شده چرااین حالی
هرکاری میکرد بتونه منو نگه داره یا ارومم کنه من فقط میگفتم به من نزدیک نشو و حالم بد بود
درو قفل کرد
گفت نمیذارم بااین حال از خونه بری
باید حرف بزنیم باید بگی توضیح بدم
من فقط حالم بد بود بعد فقط گریه میکردم
بعد نیم ساعت تازه تونستم بگم رفتم تو گوشیت
الهام کیه میم؟
اصلا اینا چی ان؟
اون عصبانی شد که من هیچ وقت رو گوشیم رمز نذاشتم گوشی من همیشه کنارت بوده
من به تو اعتماد داشتم که چرا بدون اجازه این کارو کردی
چرا واقعا؟
هیچ خبری هم بین من و این خانم نیست
داری قضاوت میکنی
من هیچی نمیفهمیدم
شروع کردم به کلی چرت و پرت گفتن
حالم اونقدر بد بود که اصلا نه کنترلی روی رفتارم داشتم نه ماجرا
خدانکنه هیچ ادمی درگیر حس خیانت بشه
واقعا وحشتناک ترین حسی که هر ادمی رو ممکنه فرو بریزه خیانته
من هیچ وقت تجربه ای از این ماجراها نداشتم
اونقدربالا اوردم و حالم بد بود
نمیذاشتم میم اصلا بیاد سمتم
هرچی هم میگفت هیچ چیزی نیس قسم و ایه میخورد من فقط توهین میکردم تهمت میزدم
تا ساعت 5 صبج همینطوری گذشت
تااینکه بالاخره میم در وباز کرد و من اومدم خونه
از اون تایم حالم ساعت به ساعت بدتر وبدتر شد
نشخوار فکری
همین الان که دارم مینویسم دستهام داره می لرزه واقعا از یاداوری اون دوسه روز
میم از من ناراحت بود بابت بی اجازه وارد حریم خصوصیش شدن
و اون همه حرف و تهمت و قبول نداشتنش
من ناراحت بودم بابت اینکه صددر صد خیانت میکنه به من
میم وقتی ناراحته سکوت میکنه یه سکوت مطلق
بعد که اروم شد
حتی از من توضیح نمیخواد میگه من از ماجرا گذشتم توهم یادم نیار و اوکیه همه چی
همیشه هم میره تواین فاز که خودش مقصره
ولی توی این ماجرا واقعا خودش مقصر بود
من از روز اول گفتم ببین میم
من با ی در ارتباطم دوستی 10 15 ساله داریم باهم
من با الف دوستم 10 ساله همو میشناسیم همکاریم و....
من با علی دوستم 12 ساله همدیگه رو میشناسیم و رفیقیم
من مرد دورم زیاده
رفیق و دوست مرد زیاد دارم
یه روز کنارت بودم یکی زنگ زد فکر نکنی خبریه
اگر حساسی روی این مسائل هم بهم بگو
گفت نه اوکیه
ولی اون توضیحی نداد منم دوست رفیق خانم دارم و....
نمیدونم شاید فکر میکرد ممکنه من حساس بشم
یا اینکه فکر میکرد من زیادی اوپن مایندم!
من اگر میم توی سفرش میرفت رابطه ج*سی هم میگرفت اوکی بودم با قضیه
کمااینکه خودم بهش گفتم من اوکیم بااین ماجرا اگر خواستی اوکیه
که ناارحت شد و قهر کرد نمیخوام تااین حد اوپن مایند باشی موجا
بدم میاد من و باید سر این مسائل متعهد باشیم
ولی نگفتن و حتی یه پی ام ساده هم در این موارد میتونست منو به شک بندازه
خلاصه اون دوروز گذشت
میم میگفت نمیدونم چطور توضیح بدم باور کنی
یا حالت خوب شه
ازت دور میشم تا تو عصبانیتت کمتر شه
دلم میخواست همه چی یه خواب یا کابوس بود
میم که اونقدر کل روز و زندگی من اولویتش بودم
صبحها زودتر بیدارمیشد منو ببینه بعد 6ماه از رابطه
الان من چطور باور کنم خیانت کرده؟
مشاعرم رو داشتم از دست میدادم
جمعه شب هم رفتیم خونه حرف زدیم
خیلی حالم من توفیری نکرد و برگشتنم همان بود و برگشتن اون حس و حال همان
فرداش پیام داد مثل همیشه و من فکر کارم تیکه پروندن و پستهای نیش دار شیر کردن بود واسش
یکشنبه هم صبح به همین منوال گذشت
تا دیروز ظهر که میم گفت بیا خونه
من فقط میخواستم بخوابم و خسته بودم از همه چی
شروع کرد به توضیح دادن که من 5 یا 6 رفیق خانم دارم عین خودت
الهام از بچهای دانشگاست و ما قرار بود با بچها بریم بیرون
الهام همیشه این مدلی حال روحیش که بده میگه پریودم!
منظورش پریود روحی بود و کلا ادم راحتیه
من چندساله ندیدمش و... اینم پیامها میتونی بخونی خودت
تو یه تیکه چت رو دیدی کل ماجرا و رابطه که نمیدونستی بهت حق میدم
نشست یکی یکی توضیح داد که این خانمها کیا هستن و چطور اشنا شدیم
چند ساله همو میشناسیم رابطمون در چه حد
متاهلن یا مجردن و...
در نهایت هم گاهی پستی برا هم شیر میکنیم چت میکنیم یا تماس داریم ماهی سالی
موضوع اینکه رفتی تو گوشی منم من میگم کنجکاوی بوده وبرام حل شده
و اون حالت و توهینها و حرفها رو هضم کردم چون حق داشتی شاید منم بودم یه تیکه چت تورو با ی میخوندم
و از ماجرا اطلاعی نداشتم یا مثلا یه پیام دایرکتی الف رو میخوندم شاید بدتر از تو میشد حالم
صحبتهای میم با واقعیات بیشتر میخوند تا تحلیل من
و من پذیرفتم راستش یکمم شرمندم ایقدی زود قضاوت کردم
و مساله بعدی درگیری من هست
یعنی من درگیر یه تراما شدم سر این موضوع و مریضی مامان
که باید حتما روند مشاورم رو دوباره ادامه بدم
این ماجرا خیلی بیش از حد منو بهم ریخت
خداروشکر بعد صحبتهای دیروز میم کاملا حالش خوبه و همه چی مثل همیشه است
اما من نه هنوز اون ماجرا منو درگیر کرد به فکر فرو رفتم
و باید این تراما و مساله قضاوتم رو حل کنم.
از دیروز غروب میتونم خیلی کم غذا بخورم
وزنم نزدیک به دوسه کیلو کاهش داشته!
امروز رفتم باشگاه همچنان انرژیم کم هست بخاطر تغذیه
و همه میگن چقدر لاغر شدی
میم هم میگه زیرچشات گود افتاده
راستم میگه کلا نابود شدم این چندروز
ببخشید این پست طولانی شد و بابت این چندروز ممنونم از همراهی و کامنتهاتون