بعد شش ماه بالاخره خواب داداش رو دیدم
باورم نمیشد که بخوابم و خوابش ببینم چقدر آرزومند دیدارش بودم
توی خواب بازم روزهای اخر زندگیش بود
و اینو هردو میدونستیم و سیر همدیگه رو بغل کردیم بوسیدیم
چقد نیاز داشتم به این اغوش
به این بوسه ها
بازم زیرگلوش رو بوسیدم
بازم بوش کردم شکر خدایاا
ممنونم بابت این دیدار هرچند در خواب
ممنونم بابت اون بغل ممنون بابت دیدنش
ممنونم واقعا
امیدوارم مامان هم خوابش رو دیده باشه
امیدوارم قلب مامانمم اروم شده باشه
دیشب کلاسم با تپل خیلی خوب بود
و کیف کردم از سطح معلوماتش
کمپین داریم فردا
و کار من زیاده
پاشدم اشپزخونه رو تمیز کردم حسابی و خونه رو جارو کشیدم
مونده مرتب کردن خونه تاحدودی سالن و اشپزخونه مرتب شده باز اتاق خواب مونده
ناهارم میخوام پاستا درست کنم که وقت گیر نیست
یکمم با همکار جدیده سروکله زدم
گفتم ببین درک میکنم روزهای اولته
و...
استرس داری ولی سعی کن به بقیه منتقلش نکنی
ماهم کمکت میکنیم
ولی به شرطی که استرست کم کنی حواست جمع
یه سوال صدبار پرسیده
صدبار ریپلای زدم جواب دادم
بارصدویکم خودش گفت وای من هیچ حواس ندارم
گفتم حواس نداشتنت بخاطر استرسته
ماهم روزهای اولمون توی این شرکت اینطوری بود
بعد اوکی شدیم
توهم سعی کن این روزها رو طاقت بیاری
بعضی ها طاقت نیاوردن رفتن!
بهش گفتم من چه ساعتهایی بهش کارها رو میرسونم
رییس دیشب باز تشکر کرد ازم
بعد هم اطمینانش به خیلییییییییییی زیاد شده
دیگه نیازی نیست کارهای من چک بشه!
گفت دیگه اوکین خروجی رو تحویل خانم جدیده بده که ران کنه همین
دیگه نیازی نیست برامن بفرستی من چک کنم!
از این مرحله به سلامت عبور کردم
تپل میگه بهت تبریک میگم رفتی تو گروه مارکتینگ
اونجاقلب ومغز شرکته!
گفتم برا من اپشن محسوب نمیشه
فضول نیستم بدونم دارن چیکار میکنن
ولی چون دارم با تو یادگیری رو پیش میرم جالب میشه بعدا برام
کلی هم تکلیف بهم داده براامروز و امشب
من برم یه نظم به خونه بدم و ناهار بذارم
و پیگیر کارای شرکت بشم