تا حالا شدی یکی از زندگیش بنویسه؟ خیلی واقعی هم بنویسه و بدون دروغ بعد
تک تک کلماتی که بیان میکنه از احساساتش آرزو و رویای شما باشه؟؟؟
دیشب تا ساعت دو بیدار بودم و دوقسمت لوسیفر دیدم آخرای فصل سوم باز جذاب شد
صبح که بیدار شدم بعد انجام روتین هام
خیلی تصادفی یه صفحه اینستا رو باز کردم و خوندم
میدونی از واقعیت زندگیش نوشته بود از حسش
از همه ی اون اتفاقات
من تمامشون رو نصف نیمه تجربه کرده بودم
و رویام بود ادامه داشته باشن و نشده بود
و همیشه در این موارد هروقت بغض میکنم برای نویسنده اش
برای زندگیش برای رویایی که واقعی شده آرزوی خوبی میکنم
آرزو میکنم حسش پایدار باشه
و پیش خودم میگم نکنه خدای نکرده انرژی منفی از حسرت منه بره تو زندگی اون.
دیشب یه پاستا درست کردم
که به جرات میتونم بگم خوشمزه ترین پاستای زندگیم بوده:)
نمیدونم شما وقتی ماکارونی درست میکنید بهش چی میگید
من به اون درازا میگم ماکارونی به پاستا هم میگم ماکارونی شکل دار:)))
فقطم با گوشت چرخی و پیاز ورب درستش کرده بودم
ولی نگم از مزه اش
و بعد سالها تهدیگشم نون گذاشته بودم:))
با سالاد شیرازی
قشنگ کیف کردم و فکر کنم به اندازه دو وعده دیگه ازش مونده
که امروز من هوس آب دوغ خیار کردم
و از صبح نون تافتون گذاشتم توی ساندویچ ساز قشنگ خشک و تست بشه
بادمجونم نمک زدم که سرخ کنم
ما آب دوغ خیار رو با بادمجون و پیاز داغ و خیارو سبزی و پیاز و گل محمدی درست میکنیم:)
نزدیک های 11 بیدار شدم و خیلی کار دارم فعلا فقط صبحانه خوردم
کولر یهویی خراب شد
و من منتظرم که فقط نوسان برق بوده باشه و روشنش کنم
اینم شده یه نگرانی برام خرابی کولر و گرمایی طاقت فرسای بالای 50 درجه این روزها
شیره آب سرد حوم چیکه میکنه و رومخه،
سفتش کردم اما میدونم موقت باید شیرش تعویض بشه
یه لیست بلند بالا دارم از کارهای امروز و باید تمومشون کنم
نصف لباسهای تو کمد ریختم توی سالن و باید اینا رو تا کنم و خیلی هاش شاید رد کنم بره
یه امتحان خیلی سخت زبان باید بدم که سوالاتش استاندارد و از خود اکسفورد هست
از استاد دو هفته مهلت خواستم اما نمیدونم میتونم تمومش کنم توی این دوهفته یانه؟
دوتا راتینگ دیگه باید بنویسم در نقش تورلیدر، از مکانهایی که استاد عکس گرفته فرستاده
و دوتا هم اسپیکینگ
روزهایی کاریم هم ساعتش طولانی شده و مسئولیتهام بیشتر
به خودم میگم خوب باید یه برنامه ریزی کنم به همشون برسی
نرسیدی هم مهم نیست خودت رو شماتت نمیکنی
همین الان هم اوکی ام، و نسخه خوبیم نسبت به دیروزم.
دیروز سرکلاس تخصصی که داشتم استاد یه مثال خوبی زد
گفت ده سال پیش داشتید چیکار میکردید؟ هدف زندگیتون چی بوده؟
اصلا چندسالتون بوده؟
من نوشتم
گفت حالا 5 سال بعدتون بنویسید
و نوشتم
و امروزتون رو بنویسید؟
دیدم آدمی چقد عوض میشه چقد خواسته هامون متفاوت میشه
البته نخواست براش بخونیم چون همکاریم هممون
فقط گفت ببینید باهاتون چه کردم!
دیدم راست میگه زندگی غیرقابل پیش بینی هست
ما فقط میتونیم توی این مسیری که زندگی جلومون گذاشته همین امروز رو زندگی
کنیم و نمیتونیم پیش بینی از5 سال آینده داشته باشیم
مثلا من دارم زبان میخونم که مهاجرت کنم
تلاشمم دارم میکنم از نظر کاری و تحصیلی که پیشرفت کنم
بارها به خودم میگم؟ موجا؟ آیا کار دیگه ای ازت برنمیاد؟
قطعا وقتی به این فکر میکنم که به هردری بزنم و وقتی نشدو جوابش نه بود
بمونم و همین جا کارم رو پیش ببرم
به استاد گفتم میدونید؟ من قبلا فکر میکردم باید با روزگار بجنگم
اما الان توی این سن فهمیدم که زورش بیشتر همیشه زور روزگار بیشتره
و من فقط میتونم باهاش کنار بیام و شاگردش بشم تا منم مثل اون قوی بشم
و یه چیزهایی یادم بده، دیگه باهاش مقابله نمیکنم توی این سن
سعی میکنم باهاش هماهنگ جلو برم.
حالا ته اینا بیایم دعا کنیم کولر خراب نشده باشه:))))))